loading...
لاو98
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 117 یکشنبه 18 خرداد 1393 نظرات (0)

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه

فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.



آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و  

 

 دعوتشان کن.

 

بقیه داستان در ادامه ی مطلب        

 

admin بازدید : 173 پنجشنبه 15 خرداد 1393 نظرات (0)

مینویسم قصه ی عشقم را امشب

 

قصه ی عشق به یک اشنا

 

شایدم عشقی غریبه

 

یا که نه قصه ی عشق به یک غریبه اشنا

 

نزد اشنا رفتمو گفتم ای اشنا قلب من برای تو !نگاه من تصویر تو! روح من تقدیم تو! اصلا هر چه که دارم مال تو

 

گوشه چشمی را به من کن

 

سرش چرخاندو نگاهی به من انداخت

 

 

گفتش تو کیستی؟ تو . . .

 

بقیه در ادامه ی مطلب....

admin بازدید : 86 دوشنبه 05 خرداد 1393 نظرات (0)

 

 دختر از دوستت دارم گفتن هر شب پسره خسته شده بود

یک شب وقتی براش اس ام اس اومد بدون اینکه بخونه موبایل رو زیر بالشش گذاشت و خوابید

فردا صبح مادر پسره به دختره زنگ زد و گفت:پسرم مرده...!!! 

دختره شوکه شد و چشمش پر از اشک شد

بلافاصله سراغ اس ام اس دیشب رفت ...

پسره نوشته بود:سلام عزیزم!

تصادف کردم به زحمت خودمو رسوندم دم در خونتون...

لطفا بیا پایین میخوام برای اخرین بار ببینمت...!!!

"خیلی دوستت دارم"

admin بازدید : 170 دوشنبه 05 خرداد 1393 نظرات (0)

عشق چیست؟؟؟

هیچکس جوابی نداد...

همه ی کلاس یکباره ساکت شدند"

همه به هم نگاه میکردند

ناگهان دریا یکی از بچه های کلاس آروم

سرش رو انداخت پایین در حالی که
اشک تو چشاش جمع شده بود.

 

برای خواندن بقیه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

admin بازدید : 140 شنبه 03 خرداد 1393 نظرات (0)

 

هنگامى که حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت کرده بود زلیخا کم کم فقیر گردید، چشمانش ‍ کور شد، به علت فقر و کورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى کرد

به او پیشنهاد کردند، خوب است از ملک بخواهى به تو عنایتى کند سالها خدمت او مى کردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.

 

ولى باز هم عده اى او را از این کار منع مى کردند که ممکن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى که نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج کشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را کیفر نماید.

زلیخا گفت: یوسفى را که من مى شناسم آن قدر کریم و بردبار است که هرگز با من آن معامله را نخواهد کرد. روزى بر سر راه او بر یک بلندى نشست .

 

هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج مى شد جمعیت کثیرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند زلیخا همین که احساس کرد یوسف نزدیک او رسید گفت :

 

برای خواندن داستان خواندنی ازدواج یوسف و زلیخا به ادامه مطلب مراجعه کنید

admin بازدید : 136 شنبه 03 خرداد 1393 نظرات (0)

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تکراری برای بیان

عشق،بیان کنید؟ برخی از

 

دانش آموزان گفتند با “بخشیدن “عشقشان را معنا می کنند.

 

 

برخی”دادن گل و هدیه” و “حرف های دلنشین”را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند “با هم

 

 

بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی “را راه بیان عشق می دانند.

 

 

 

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی

 

تعریف کرد:یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخکوب شدند.

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    طرفدار کدوم تیم هستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 262
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 895
  • آی پی امروز : 143
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 168
  • باردید دیروز : 28
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 356
  • بازدید ماه : 275
  • بازدید سال : 5,613
  • بازدید کلی : 214,031