loading...
لاو98
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 197 پنجشنبه 15 خرداد 1393 نظرات (0)

 

ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ :

ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ ...

 

ﺁنطﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ


ﻧﻮﺷﺖ :

ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ...

 

ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ :

ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ ...

 

ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ :

 

ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ.

 

ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ .

 

ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : " ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ! ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".


بر آنچه گذشت ،آنچه شکست ،آنچه نشد ...حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه

 

آغاز نمیشد

admin بازدید : 209 چهارشنبه 07 خرداد 1393 نظرات (0)
 

 

 

 

پســر : سـلـام عــزیـــزم، چطــورے؟



دختــر : سـلـام گلـــم، خیـلے بــد ..



پســر : چــرا؟ چے شــده؟



دختــر : بـایـد جـدا بشیـــم



پســر : چـــــــــرا ؟



دختــر: یــہ خـانـوادہ اے مـטּ رو پسنــدیــدטּ واســہ پســرشــون، خـانـوادہ منــم راضیــטּ ..



الـانــم بـایــد ازت تشڪر ڪنــم بخـاطـر همـہ چیــز و بـایــد بــرم خــونـہ



چــوטּ مـــادر پســرہ اومــدہ میخــواد مــטּ رو ببینــہ...



پســر : اشڪات رو پــاڪ ڪــטּ...تــا بهتـــر جلــو چشــم بیـــاے...



چــوטּ مــادرم نمیخــواد عــروسـش رو غمگیــטּ ببینــہ... !!

admin بازدید : 192 دوشنبه 05 خرداد 1393 نظرات (0)

روزی روزگاری یه پسر تصادف کرد خیلی خون از دست داده بود


 هنگام تصادف دوتا اس  داد یکی را به دوست  دخترش یکی به دوست پسرش


 تو اس گفت


 بیا کنارم کار دارم  اولی که  دختر عشقش بود جواب  داد


برو بابا  تو این شب من هیجا نمیرم برو بخواب فعلا بای


 بعد دوست پسرش جواب داد کجا میری نرو تر خدا بمون الان میام با هم بریم


 پسر داشت میمرد با  ارامی خندید گفت ببین چه زمانه هست بعد چشمش را بست مرد.

admin بازدید : 87 دوشنبه 05 خرداد 1393 نظرات (0)

 

 دختر از دوستت دارم گفتن هر شب پسره خسته شده بود

یک شب وقتی براش اس ام اس اومد بدون اینکه بخونه موبایل رو زیر بالشش گذاشت و خوابید

فردا صبح مادر پسره به دختره زنگ زد و گفت:پسرم مرده...!!! 

دختره شوکه شد و چشمش پر از اشک شد

بلافاصله سراغ اس ام اس دیشب رفت ...

پسره نوشته بود:سلام عزیزم!

تصادف کردم به زحمت خودمو رسوندم دم در خونتون...

لطفا بیا پایین میخوام برای اخرین بار ببینمت...!!!

"خیلی دوستت دارم"

admin بازدید : 172 دوشنبه 05 خرداد 1393 نظرات (0)

عشق چیست؟؟؟

هیچکس جوابی نداد...

همه ی کلاس یکباره ساکت شدند"

همه به هم نگاه میکردند

ناگهان دریا یکی از بچه های کلاس آروم

سرش رو انداخت پایین در حالی که
اشک تو چشاش جمع شده بود.

 

برای خواندن بقیه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

admin بازدید : 141 شنبه 03 خرداد 1393 نظرات (0)

 

هنگامى که حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت کرده بود زلیخا کم کم فقیر گردید، چشمانش ‍ کور شد، به علت فقر و کورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى کرد

به او پیشنهاد کردند، خوب است از ملک بخواهى به تو عنایتى کند سالها خدمت او مى کردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.

 

ولى باز هم عده اى او را از این کار منع مى کردند که ممکن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى که نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج کشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را کیفر نماید.

زلیخا گفت: یوسفى را که من مى شناسم آن قدر کریم و بردبار است که هرگز با من آن معامله را نخواهد کرد. روزى بر سر راه او بر یک بلندى نشست .

 

هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج مى شد جمعیت کثیرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند زلیخا همین که احساس کرد یوسف نزدیک او رسید گفت :

 

برای خواندن داستان خواندنی ازدواج یوسف و زلیخا به ادامه مطلب مراجعه کنید

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    طرفدار کدوم تیم هستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 262
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 895
  • آی پی امروز : 53
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 443
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 623
  • بازدید ماه : 1,321
  • بازدید سال : 6,659
  • بازدید کلی : 215,077